با باقی و برای باقی
مسعود بهنود:
ديشب که عماد باقی باز به زندان اوين نازل شد، به يادش بودم، نه برای آن که پريروز خودش حدس زد که به آن جا می برندش و آماده بود، بلکه به دليل آن که مرغ دلم هوا گرفت.
پائيز سال ۱۳۷۹ بود و کمتر از دو سال از زمانی که دوباره مطبوعات جانی گرفته بودند. مرغ دلم هوای آن روزها گرفته است. تا دوباره روزنامه نگاری گل کند، قتل های زنجيره ای رخ داد و ما را مانند بادبادکی که به هوا ببرد برداشت. فرصت نبود تجربه ها را به هم منتقل کنيم. روزنامه يعنی شور، يعنی جوان، يعنی دانشجو، يعنی دختر، يعنی پسر. روزنامه يعنی ساختمان ويلائی مرتبی که در بالکنش چادرهای رنگی زده اند و آقا شمس سجاده اش را پهن کرده و فردايش "جامعه" می شود. که وقتی خبر مرگش را می آورند هزار تائی جوان شمع به دست در ميدان جوانان جمع می شوند، تا شمس خبر دهد که چه نشسته ايد فردا روزنامه خواهيم داشت يعنی توس،اما وقتی توس می خواهد برود شمس و جلائی پور و نبوی را گرفته اند و محسن سازاگارا روی تخت عمل قلب. اما يک ماه نکشيد.
پس روزهايمان به شوق می گذشت و به شور، از آن جا به نشاط و از آن جا به صبح آزادگان. از آن طرف صبح امروز و خرداد. سعيد حجاريان و عبدالله نوری را هم از معاونت های سياسی و اجتماعی رييس جمهور به روزنامه کشانده است. تا آن که قتل های زنجيره ای ميدانی تازه داد به روزنامه ها. و از آن سو رهبر جمهوری در مصلا اصطلاح "پايگاه دشمن" را برای مطبوعات به کار برد. و همان شبش به شرحی که خود گفته است آقای عليزاده رييس دادگستری تهران نامه نوشت به قاضی دادگاه ۱۴۱۳ جوانی به نام سعيد مرتضوی که بر من تکليف شده پايگاه ها را ببندم. چنين بود که مجتمع قضائی کارکنان دولت به کار افتاد.به رياست آقای اژه ای، و يک مرتبه پرکار شد. ديگر پرونده شهرداری و ارج در مقابلش چيزی نبود. هر روز خبری رسيد. مهندس سحابی و آقای عبدالله نوری رفته بودند به درون. اکبرگنجی هم ميهمان بود. شمس و باقی و دکتر صفری هم. و در آن روز پائيزی من و نبوی و زيدآبادی هم اضافه شديم.
در ميان همه مهندس که سال ها را در همين جا گذرانده و در همين ساختمان، گوشه هائی را با خاطره مهندس بازرگان و آقای طالقانی نشان می کرد، شمس هم و ديگران هم، اما من اصلا تصوری از زندان نداشتم . در زندگی حرفه ايم مرگ و تصادف و گروگان گيری و هواپيما ربائی قابل پيش بينی بود اما زندان نه. آن هم در وطن. اما اتفاق افتاد. خواستند و مانند ديروز که باقی رفت . من هم رفتم يک روز دفتر آقای مرتضوی و ديدم متعجب اند. معلوم شد گروه رفته به منزلم. من پيشدستی کرده بودم. ساعت هفت صبح بود. تا خانه و کردان را بگردند و ما برگرديم دوباره شهر، شد ساعت از نيمه شب گذشت و اين بچه های مامور معذور و گاه شرمگين از ماموريت خود، از پای افتاده بودند. خواب آلوده مرا که خرد و خمير بودم تحويل افسر نگهبانی دادند که با اعتراض می گفت بعد از ساعت ده زندانی نمی پذيرد. باری شبی را ميهمان خليل رستمخانی شدم که گروگان بود تا روشنک برسد و او که می دانست روشن سرطان دارد می گفت تا هر وقت شود می مانم که او نيايد. خليل ماند و دل بی رحم دوستان. اما روشنک هم به روزگار نماند. اين تنها شبی در عمر که با خليل گذشت با همه خستگی و حضور مزاحم نوحه خوانی متقلب، خوش گذشت. از محبت تنها افسر ليسانسيه اداره زندان ها برخوردار شديم و صبح نخوابيده هنوز، تازه برای طی مراحل اداری راهی دم در. و ساعت نه و نيم راهی ۳۲۵ که خانه سيدضيا بود. و من از خانه خاطره ها دارم و وقتی مهندس سحابی گفت ما نگاهمان به گونه ای ديگر بود.
پاسبان مرا که کيفم در دستم بود از در محوطه ۳۲۵ رد کرد و ديدم چند ده چشم در حياط، وقت هواخوری به من دوخته، رديف درختان بلند سيد ضيا در انتظار. معذب بودم از نگاه ها که صدای شمس بلند شد که گفت رسيد شازده بالاخره. معلوم شد منتظر ما هستند. و لحظه ای بعد باقی. و چند دقيقه بعد خدمت مهندس عزت الله سحابی که ابگوشتی درست کرده بودند. تا دکتر صفری از زمين واليبال برسد. تلفن عمومی هم به راه بود و اتاقکی هم بود مثل دکان .ديدم مرد قد بلندی سلام عليک غليظی گفت و يک جعبه بزرگ ميوه برداشت که ببرد. محمد در مقابل نگاه متعجب من توضيح داد که آخه طرف ديگر بخش روحانيت است و نگاه نکن به آقای عبدالله نوری که در يک اتاق تنها و جدا هستند، بقيه بند روحانيت شاد و شنگول، مشغول آواز و خورد و خوراک اند چه جور. يک روز هم از دور معلم سابق خودم آشيخ علی تهرانی را ديدم شکسته و نحيف، همچنان عصبی و پريش از کنار ديوار می رفت.
از همه شادتر و هيجان زده تر به ديدنم باقی بود. باقی اصولا با تنهائی مانوس نيست. يا بايد روزنامه ای بخواند و آن را با صدا ورق بزند، يا در آن زمان از سروکول کسی مانند گنجی بالا برود. با رسيدن هر تازه واردی خدا را شکر می کرد. با قد بلندش و دمپائی لخ لخی که روی زمين می کشيد و می پريد، مدام از اين ور حياط به آن ور می رفت و برای خود کار می ساخت. از بخش تلفن به داخل محوطه. از اتاق به مغازه، در همه حال به کار زندانيان می رسيد و همان جا به فکرش افتاد تا يک نهاد و جمعيتی برای دفاع از حقوق زندانيان [نه الزاما سياسی ها] ترتيب دهد. پای حکايت زندانيان عادی می نوشت همان طور که شمس. اما اگر شمس حکايت های شيرين داشت از دوره های نويسندگی و درس و مشق اين سو و آن سوی جهان، باقی شرح می داد از دوران طلبگی و در دفتر آيت الله منتظری و ماموريت رسيدگی به محاکمات اوين و با موضوع مسائل درگير بود، چنين بود تا اکبر رسيد از طرف ديگر اوين که آن خود حکايتی ديگر است. اکبر هيچ گاه هيچ قاعده و قانونی را برای زندانی قائل نبود. معتقد بود کار زندانی شورش عليه ظلم است و اين تعطيل بردار نبود. اکبر که داور را نهاده بود اکبر جنگی، گاه تا صبح به جدل با شمس و باقی مشغول بود.
من و شمس در اتاق مهندس سحابی که چون قبلا اتاق کرباسچی بود به آن می گفتند اتاق سران نظام، باقی و دکتر صفری با هم و مدام به ماجرا. و هر صبح سرنزده افتاب باقی می رسيد که روزنامه را گرفته بود و برای ورق زدن بايد بالای سر من می نشست شرق شرق.
غروب شد، اولين روز زندانم بود. از پنجره به آسمان نگاه کردم، خانه ام در همان نزديکی بود اما به نظرم رسيد آسمان همه جا يک رنگ نيست. يک جور نيست. نرسيده ديدم آسمان دل باقی ابری است. دلش برای همسرش که لحظه ای از مقابل چشم او دور نمی شد و دخترهايش تنگ شده بود. تلفن های پنج دقيقه به پنج دقيقه جواب دلتنگی اش را نمی داد، چندان که دو ماهی رفتم به انفرادی و بخش های ديگر وقتی دوباره به ۳۲۵ برگشتم مهندس سحابی رفته بود اما باقی به همان حال بود و به همان حال سه سال ماند. در اتاق سران نظام با شمس تنها مانده بودم. شب های سعدی و حافظ. شب های فال و شب های سعدی خوانی. روزهای انتظار برای ديدن دو دقيقه آقای نوری را.
وقتی شمس و داور و من و محمدقوچانی و زيد را به انفرادی ميهمان کردند. باقی بال بال می زد که او را هم بياورند. و همان جا بود که جای مهرانگيزکار را پاسبانی نشان کرد، پرسيدم خانم ها را هم مگر اين جا می آورند، با عتابی به همان لحجه شيرينی که داشت گفت اين ها اين چيزها سرشان نمی شود.
اما مهم تر اين که در آن زمان، ما در زندان بوديم، انگار شهر زنده بود، و در هوا شادی. صدای دانشجوها می رسيد به گوشمان همان جا هم. شهر پر بود از شور، پر بود از حرکت. يک سويش زندان بود و کشمکش . يک سو در مغاک اوين افسانه ای، زندگی دشوار بود اما آن طرف زندگی جريان داشت. آن هم چه جريانی. چه شوری. آن قدر که زندانی را هم زندگی می داد و از افسردگی منع می کرد. شب ها حکايت خود داشتيم. لايحه های هر روزه دکتر صفری و باقی. کارکشائی های مدام شمس. خبر وزن کم کردن جناب نوری و مداواهای پزشکی دکتر صفری. وقتی تلفن هايمان را قطع کردند که هنوز که هنوزست برای سياسی ها قطع شده، ماجرائی بود. هر کس از زندانبان و زندانی رسيد از ما خواست غم نخوريم و اگر پيامی داريم بدهيم برسانند. آن ها که به خاطر رساندن پيام های گنجی به انفرادی افتادند از شمار خارج اند که کس به اندازه اکبر با زندانی های عادی مانوس نبود. می گفت اينان قربانی هستند. آن ها که برايمان کتاب آوردند. پاسبان های جوان که سر رفتن با گنجی به دادگاه با هم دعوا کردند. و روزهائی که اگر در زمان خود سخت بود باری خاطره شد. مگر جائی که داور نبوی هست سخت می گذرد. مگر آن روزها که داور هم افسرده بود و می زد به در و ديوار. که کسی بايد دم دستش نمی رفت. اين را رييس روسا هم می دانستند.
اما اين بار هيچ کس نيست در آن جا که عماد را برده اند، خيالش هست اما فضای جهانی هنوز امکان نمی دهد. کاملا برايم قابل تصورست که ۳۲۵ دگرگون شده. آن سربالائی. صدای انفرادی های زنان. آموزشگاه. روسائی که چه زود عوض می شوند. اقای کريمی راننده مينی بوس که از بيست سال پيش آن جا بود. باورم نبود که راست است اين سخن . و بند سه که به نظرم به نام اميرانتظام ثبت تاريخ شد. همان جا که امروز اکبر باطبی هست. زمانی علی افشاری بود.
حالا باقی برگشته به همان جا. اما چه سخت است تنها. روزگارمان را به چه روزی انداخته اند، همان که می گفتند. يکی به واشنگتن، يکی به نيويورک، يکی در شمال به کار معماری مشغول، يکی آشفته تر از پيش کز کرده. آشفته کرده يادها را. باقی همچنان با گوشش سنگين، رفت به سرزمين کاج ها و دردها، اوين. به اتهام همان کاری که از آن موقع شروع کرد: رسيدگی به کار زندانيان. بد نبود اگر دوباره همه مان بوديم با هم . گاهی داور از من می پرسد که آی دشمن اين جا چه می کنی. و اين سئوالی است که گاه خودم از اکبر می پرسم. حلقه در حلقه از گوشه و کنار عالم می آيد. هنوز کسی نمی گويد ما بازی را باخته ايم. همين ديروز بود که برای اکبر خواندم هزار باده ناخورده در رگ تاک است.
منبع: گويا نيوز
Subscribe to:
Comment Feed (RSS)
|