دیروز که خبر بازداشت عمادالدین باقی را شنیدم بسیار ناراحت شدم. امیدوارم که این دربند بودن زیاد طولانی نشود هر چند او مدتها بود که در زندانی به نام «ایران» گرفتار آمده بود. آنچه در پایین آمده نوشته ای از وبلاگم است که سال 1384 وقتی وی را قرار بود دوباره به زندان بازگردانند نوشته بودم. آن روز قرار بود خود را پنج شنبه به اجرای احکام معرفی کند.همان موقع این نوشته را منتشر کرده بودم که امروز دوباره منتشرش می کنم. اقای باقی عزیز دعای خیلی ها که در این سال ها یاورشان بودی بی سر و صدا ، پشت سرت است. آسوده باش.....
پنجشنبه لعنتی!
سه شنبه 20 اردیبهشت ماه سال 1384 از وبلاگم در بلاگ اسکای
چند دقیقه قبل بود که صدای تلفن همراهم در آمد و مرا با خبری غمگین کرد.آن سوی خط تلفن صدای آشنای مردی می آمد که مدتهاست با او و افکارش خو گرفته بودم.عمادالدین باقی را هرکه دیده شیفته منش و رفتارش شده.او امروز تماس گرفته بود تا برای رفتن به محبس از من خداحافظی کند. خبر را که داد ،دلم گرفت. غمگین شدم از روزگاری که نمی گذارد لااقل چند روزی متوالی طعم خوشی را بچشیم.نمی دانم چه بگویم آیا براستی زندان جای امثال باقی است؟
چند خاطره از زندان دارم که دوست دارم در این فرصت بیانشان کنم. من آخرین روزنامه ای که قبل از بازداشت با آن همکاری می کردم روزنامه ناکام شده جمهوریت بود. روز دومی که به آن بازداشتگاه مخفی منتقل شده بودم ، جدا از افراد هم پرونده، فرد دیگری هم در یکی از سلول های بند دیگری که من در آن نبودم ،حضور داشت که صبح ها برای نظافت سالن بند به بند ما می آمد. روز دوم از هم بندی هایم سراغ مرا می گرفت که که هستم! وقتی اسم مرا فهمید گفت فلانی با مرد بزرگی چون عمادالدین باقی کار می کرده احترامش بر ما واجبه! در آن لحظه خیلی خوشحال شدم که نام باقی به نیکی در آنجا یاد می شود....
روز دیگری در روزهای پایانی زندانم که در سویت های اوین بودیم. فرد دیگری را دیدم و وقتی سراغ گنجی و عبدی و... را گرفتم با احترام خاصی از باقی نام می برد و ...
همان روزها به یاد روز دیگری افتاده بودم. روزی که به همراه یکی از دوستانم در دوره روزنامه جمهوریت و البته در روز تعطیلی مان چند ساعتی پای درد دلهای باقی نشستیم. او تعریف می کرد که در روزهای سخت اصلاحات فقط این مردم بودند که به او واکبر گنجی امید می دادند. تعریف می کرد که روزی در زندان برخی از هم بندی هایش براو خرده می گرفتند که واقعا این کارهایی که تو می کنی ارزشی دارد. آیا اصلا فردا کسی یادش می ماند که تو که هستی و چه کرده ای؟ آیا حتی دوستانت حالا حاضر به دفاع از تو هستند؟ و صد ها طعنه و سرکوفت دیگر...
باقی می گفت که برای او قصه ای را تعریف کردم که برای من بسیار ارزشمند بود. او می گفت در همان روزهای ابتدایی زندان بر اثر افزایش عفونت ... مجبور شدم پس از تلاش فراوان خانواده از زندان برای عمل جراحی خارج شوم. به بیمارستان رفتم و تحت عمل جراحی قرار گرفتم.یکی از روزهای که زمان ملاقات بود و خانواده دورم را گرفته بودند، در آن شلوغی دختر نوجوانی را دیدم که جمعیت را کنار می زند تا به کنار تخت برسد. دختر که معصومیت در رخش نمایان بود شاخه گلی را بالا گرفت و گفت:آقای باقی ما خیلی دوستت داریم... و به سرعت از اتاق خارج شد.
باقی وقتی این خاطره را برایم تعریف می کرد از چشمانش اشک جاری بود و می گفت برایم همین محبت مردم به اندازه حمایت تمام دولتمردان و دوستان و.. ارزش داشت و من با همین ها زندگی می کنم. ...و امروز که از او خداحافظی را شنیدم همه آن روزها جلوی چشمم آمد و غمگین شدم.البته امید وارم پنجشنبه ای که باقی را به زندان خواهد برد هرگز فرا نرسد.امیدوارم.... هرچند او بزرگ تر از آن است که همه می شناسندش.
منبع: وبلاگ روزبه مير ابراهيمي
Subscribe to:
Comment Feed (RSS)
|