مريم باقي:
يكي از روزهاي بهاري امسال بود. پدرم گوشي تلفن را به من داد و گفت: «پشت خط قيصر امينپور است. شعر «طرحي براي صلح» را ميخوانند و تو بنويس.» شعرهاي او را دوست داشتم و از اينكه قرار است شعر منتشر نشده او را در روز اعلام موجوديت «كانون صلحجويان ايران» (جمعيت زيتون) بخوانم خوشحال شدم. او بيمار بود و بايد در بيمارستان بستري ميشد. به همين دليل نميتوانست در نشستي كه دعوت شده بود حضور يابد و من بايد از طرف او شعرش را ميخواندم: «شهيدي كه بر خاك ميخفت/ چنين در دلش گفت:/ «اگر فتح اين است/ كه دشمن شكست،/ چرا همچنان دشمني هست»» «شهيدي كه بر خاك ميخفت/ سر انگشت در خون خود ميزد و مينوشت/ دو سه حرف بر سنگ/ به اميد پيروزي واقعي/ نه در جنگ/ كه بر جنگ!»
***
امروز قيصر امينپور رفته است. پرواز به ديار باقي، چون پروازي كه گويا پيشتر در خواب تجربهاش كرده بود. «ديشب دوباره/ گويا خودم را در خواب ديدم./ در آسمان پر ميكشيدم/ و لابهلاي ابرها پرواز ميكردم/ و صبح چون از جا پريدم/ در رختخوابم/ يك مشت پر ديدم.../ آنگاه با خميازهاي ناباورانه/ بر شانههاي خستهام دستي كشيدم/ بر شانههايم/ انگار جاي خالي چيزي.../ چيزي شبيه بال/ احساس ميكردم!»
امروز پدرم هم نيست پيش ما اما همين نزديكيهاست. ديوارهاي بلند محاصرهاش كردهاند تا نباشد در ميان ما، نباشد در ميان جامعهاش. چون «همچنان دشمني هست» چون دردهاي او «گرچه مثل دردهاي مردم زمانه نيست/ درد مردم زمانه است» و ديگران درد او را سوء، تعبير ميكنند، چون....
چهل و پنج روز بود، پدرم را نديده بودم. سفر يك روزه او هم هميشه برايمان گران بود و تازه دوري سه ساله او را فراموش كرده بوديم.... او را ديدم، حضوري و در آغوش گرفتمش. احوالپرسي مابا او كه دو سه مامور نظارهگرش بودند تمام نشده بود كه گفت: «قيصر امينپور كي درگذشت؟» امينپور بيش از يك ماه بود كه ديگر نبود. پدرم هيچ چيز نداشت. نه روزنامهاي به او داده ميشد و نه حتي كاغذي و قلمي. او تازه روز قبل از ملاقات با ما بود كه از ميان روزنامه كهنهاي كه نگفت چگونه ديده بود، درگذشت قيصر امينپور را خوانده بود. آنقدر متاثر بود كه در ملاقات كوتاه 20 دقيقهاي از آخرين ديدارش با او ياد كرد. ديداري كه در آن قيصر امينپور اندكي ناخوشاحوال بود و بنا شده بود شعري بسرايد. شعري براي «حق حيات».
شعري كه گويا مجال سرودنش را نيافت و حيات زمينياش پايان يافت.
پدرم دوست داشت لااقل تسليت خود را به خانواده امينپور برساند. او قلم و كاغذ نداشت تا جملاتي را براي تسلاي آنان بنگارد. و ما بايد ناقل پيامش ميشديم.
هفته آينده روزي كه پنجاه و يك روز از بازداشت او ميگذشت براي ديدنش پشت شيشه كابين رفته بودم. من و مادرم و نه خواهرانم كه كوچكترند و پدر را نميتوانند پشت شيشه لمس كنند و آزار ميبينند. پدرم هم به ملاقات كابيني راضي نبود اما جسم نحيف شده او را ديده بوديم و وضعيت جسمانياش دغدغهمان شده بود. ميخواستيم هر طور شده او را بار ديگر ببينيم. هوا باراني بود. باران تبديل به برفهاي ريز شده بود. برگهاي زرد پاييزي كف حياط زندان را پوشانده بود. به اين فكر ميكردم كه لااقل پدرم از فاصله بند خود تا سالن ملاقات را كه با ماشين طي ميكند، باران و برف را كه دوست دارد ميبيند و تغيير فصل را احساس ميكند و با خود ميگفتم او را كه ديدم ميخواهم جملاتي را از زبان خود براي تسلاي خانواده امينپور بگويد تا من ناقل عين سخن او باشم. سه مرتبه پردههاي كابين ملاقات بالا و پايين رفتند. ديگر زندانياي وارد سالن نشد. زمان ملاقات تمام شده بود. پدرم نيامد. نميدانستيم چرا پس از اين همه انتظارگفتند كه خانواده از ملاقات با او ممنوع است!
***
امينپور عزيز! دردهايي چون درد تو و پدرم براي من آشناست. از كوچه و خيابان گذر ميكنم. اطرافم را خوب مينگرم. با افراد گوناگوني همكلام ميشود و سلام ميكنم، آري درد شما درد مردم زمانه نيست، طور ديگري است اما درد آنهاست و با خود بارها و بارها اين بخش از «دردوارههايت» را تكرار ميكنم: «دردهاي من/ گرچه مثل دردهاي مردم زمانه نيست/ درد مردم زمانه است/ مردمي كه چين پوستينشان/ مردمي كه رنگ روي آستينشان/ مردمي كه نامهايشان/ جلد كهنه شناسنامههايشان/ درد ميكند/ من ولي تمام استخوان بودنم/ لحظههاي ساده سرودنم/ درد ميكند/ انحناي روح من/ شانههاي خسته غرور من/ تكيهگاه بيپناهي دلم شكسته است/ كتف گريههاي بيبهانهام/ بازوان حس شاعرانهام/ زخم خورده است.»
روحت شاد. روحي كه در عين حيات است. چه اينكه زنده بودن تنها معناي زندگي نيست: «در بند خويش بودن معناي عشق نيست/ چونان كه زنده بودن معناي زندگي.»
«آيه» عزيز، آيه امينپور، رفتن براي پدرت، رسيدن بود. او خود گفته بود «موجيم و وصل ما، از خود بريدن است/ ساحل بهانهاي است، رفتن رسيدن است.» او رسيده است به عشقي كه دستور زبان آن را سرود. تسليت پدرم، من و خانوادهام را پذيرا باش.
منبع: شهروند امروز
|