پدر! چطور تحمل كنيم؟
مينا باقی:
امشب بار ديگر مي خواهم از تو بنويسم. امشب قصد دارم بر زخمهاي تنهاييم از مرهم ياد تو بگذارم. قصه گوي صبور آزادي و عدالت، فرزند راستين ملت، ياور ستمديدگان، دلم مي خواست بنويسم بابا، با انقلابي بزرگ و خونرنگ به عدالت و آزادي رسيده ايم. ديدم با وجود ميليونها انسان فقير چگونه مي شود از عدالت گفت؟ و با پرومته هايي كه پاي در زنجير دارند چگونه مي شود از آزادي سرود؟ خواستم بگويم ما به همدلي و همزباني رسيده ايم، ديدم كه سالهاست به مباهله هاي اجتماعي مشغوليم و يكديگر را تكفير مي كنيم. خواستم بگويم نفاق از چهره ي شهرمان پاك شده است، ديدم كه با شكل بارزتري نمود دارد.
نفاق زائيده محيط اجتماعي نا مناسب است. تغيير شكل عقده هاي خود فرو خورده و متراكم است.
حكايت گويايي است، از نبود آزادي. اكنون پس از گذشت اين همه سال به هر طرف كه مي نگرم، ز منجنيق فلك سنگ فتنه مي بارد. در اينجا زمان خسته است و ثانيه ها سنگين، و چرخ گويي كه نمي چرخد. در اينجا ميراث خواراني تكثير شده اند كه از زايش انديشه هاي نو و تلفيق آن با فرهنگ ديني و ملي بازمانده اند. آزادي را بر صليب شقاوت خويش مسلوب كرده اند و در اين زمهرير بي مهري و هواي عفن،چشم مي درانند تا ساقه هاي نو رس هر نهالي را كه انجماد سياه زمستان را نديده مي گيرد، به بي رحمي تمام بچيند.
پدر مي داني بعد از گذشت اين همه سال چه كرديم؟ از ميان مان قيم مآباني قد علم كردند كه ريشه در وهني بزرگ داشتند. در گستره ي عظيم شب و سكوت، تابوهايي برخاستند كه تحمل انديشه ي ديگران را ندارند اكنون فقط تصوير مخدوش و مبهمي از آرمانهاي انقلاب در ذهنمان نقش بسته است.
در اينجا غمهايت را با پلك هاي يسته مي نگرند و دستان زمخت وحشت گلوي همه ي پنجره هاي شهر را مي فشرد. آيا در شهري كه ترس نشانه حضور ظلم است، نبايد بي اعتماد خفت؟بابا دلم به سختي گرفته است و پرنده نگاهم مجروح است. بهانه نبودنت را چگونه بسرايم و اندوه نديدنت را چگونه تحمل كنم؟
نشسته ام به كنجي و مي نگرم به روزهاي الكني كه كند و كسالت بار از برابر ديدگانم مي گذرد. ذهنم آشفته و پريشان است و روحم در تلاطم. هيچ روشنايي و نوري نمي تابد و هرچه هست سياهي است. حتي توان دلداري به خود را از دست داده ام. گويي اندوهم امتدادي به بلنداي زندگيم دارد. غم و دلم سالهاست كه باهم آشنايند و سالهاست كه همديگر را به خوبي مي شناسند. همچون دو يار جدا نشدني، گويي با هم پيمان همبستگي بسته اند و چشمانم اشكهايش را براي شركت در اين جشن فرخنده فرا مي خواند.
دختران هم سن و سال من و خواهرانم، سرشار از زندگيند، اما يادت هست بابا چند سال پيش وقتي به زندان مي رفتي من چند سال داشتم و مي داني كه سالهاي زندانت را من وخواهرانم چگونه گذرانديم؟
اينك نشسته ام بر بلنداي رنجور زمان و لحظه ها با غمزه مي گذرند و نيشخند فراق را تحويلم مي دهند. اينك به دنبال دستهاي مهربان توام پدر، تا التيام بخش قلبمان شوي. پدرجان تو هميشه به ما مي آموختي به مردم عشق بورزيم و همه را دوست داشته باشيم و يادمان دادي كه انسان بودن چقدر سخت است و ابليس بودن چه آسان. كاش به ما مي آموختي كه كينه و خشم نيز جزيي از اين زندگيست.
وقتي همسالانم را مي بينم كه داربست افكارشان با استفهامي تلخ فرو مي ريزد و سايه هاي شك در آنان مي رويد، وقتي مي بينم دستهاي خسته قنوتشان از توان مانده است و ايمانشان در مخمصه ي ماندن و رفتن، فريادهاي صامتم گره خورده در گلو راه تنفسم را سد مي نمايد.
اما پدرجان در تنگناي هر صداي هراس انگيز كه ديوان نا اميدي به نظاره ايستاده اند تا فصل عشق را به تازيانه ي حرمان خود بروبند،تنها يك لبخند و تنها يك نگاه مهربان تو مرا آنچنان ايستادگي خواهد آموخت كه دلاورانه به جنگ هفت خوان نا اميدي خواهم شتافت.
گرچه بر تپه هاي هزار بهت نشسته ام و انديشه ي شب غوغا مي كند و تمامي شهر از ريشخند شب پر است، اما من مي نويسم كه خود را نوشته باشم. مي نويسم تا آينه ها را از زنگار بزدايم، تا شايد نور را در تاريكخانه ذبح نكنند . مي نويسم تا شايد روزن چشمها بر نور گسترده شود. من نفرين نمي كنم كه نفرين پيام آور درماندگي است، بلكه اورا هميشه شاهد مي گيرم كه او خود احكم الحاكمين است.مي گويند سكوت ترجمان ياًس است و تقيه آينه دار ترس. من اما مي گويم درد به حنجره ها تعليم فرياد مي دهد. تو به ما آموختي كه بايد گلوي ترس را دريد تا خفقان خاموش علاج يابد.
مي گويند انقلاب فرزندان خويش را مي بلعد، در اينجا نيز عكس صبح را در قاب شب به تصوير مي كشند و خون شمع ها را به گردن استقامتشان مي اندازند.دلم به فريب شب نشينان خو نمي گيرد، زندگي طغياني است بر همه درهاي بسته و پاسداران بستگي. هر لحظه كه در تسليم بگذرد لحظه ايست كه بيهودگي و مرگ را تكرار مي كند.
ما نيز چون سد سكندر محكم و استوار خواهيم ماند و با قايق استقامتمان هزاران گره ي دريايي بغض را طي مي كنيم تا به ساحل رهايي و آرامش برسيم كه وعده ي خداوند حق است. اليس الصبح بالقريب.
*متن فوق نامه دختر باقي خطاب به اوست كه در مراسم روز جهاني حقوق بشر در دفتر جبهه مشاركت قرائت شد
منبع: نوروز
Subscribe to:
Comment Feed (RSS)
|